مرگ در ونیز
نویسنده: توماس مان
مترجم: حسن نکوروح
انتشارات: نگاه، چاپ اول
1379
قطع رقعی، 159صفحه، 700
تومان
«مرگ در ونیز» در سالهای
1911 تا 1912 نوشته شده. ده سال پس از تجربهی «بودنبروکها» و اندکی پیش از نگارش
«کوه جادو». به لحاظ سبکی، هر چند این رمانِ کوتاه، با آثار کلاسیک دارای اشترکاتی
است، بدون شک در ردهی آثار مدرن قرار دارد. ایدهی اصلی کتاب این موضوع است: آیا در هنر باید سنتِ پاکیزهیِ کلاسیک را تا ابد ادامه داد،
یا این که باید با موج مدرنیسم در زندگی و هنر همراه شد؟ مطمئنا بریدن
از «کلاسیسیسم» با دشواری فراوانی همراه بوده، ولی "توماس مان" خطر
کرده و با نگارش این رمان، دشواری را با موفقیت پشت سرنهاده.
خلاصهی
داستان:
مرگ در ونیز داستان
نویسندهای است پنجاه ساله به نام "فون آشنباخ"Gustav von
Aschenbach) ) که در جامعهی خویش مقبول افتاده،
موفق به دریافت لقب اشرافی «فون» شده، آثارش در برنامهی درسی مدارس وارد شده و
خلاصه وجههی یک نویسندهی محبوب کلاسیک همچون "گوته" را پید ا کرده. برای
یک نویسنده چه چیزی میتواند خوشنودکنندهتر از این باشد؟ اما آشنباخ راضی نیست.
او با کاوش درون خود در مییابد، طریقی که برای کسب افتخار در پیش گرفته، همیشه با
سرکوب احساسات همراه بوده. خفهکردن احساسات به نفع ادبیاتی تعلیمی و پاکیزه و
اخلاقی. به همین دلیل او "نویسندهای ملی" شده، ولی مطمئنا نویسندهای
بزرگ نیست. آثارش هر چند مردم را راضی کرده ولی ارضاکنندهی درون خودش نیست. او از
کارش خسته شده، به پایان خلاقیت سختگیرانهاش رسیده، اما خیلی دیر به این موضوع
پی برده. چه میتواند بکند؟ فرار. گریز از خود. گریز از آنچه که پنجاه سال از
زندگیاش را مصرف کرده. نویسنده از کار وزندگی دست میکشد و با دلتنگی موطن خود "مونیخ"
را به مقصد "ونیز" ترک میگوید: این انفجار احساسات سرکوبشدهاش و فرار
از عقل و اخلاقیست که تا به حال زندگیاش را محصور کرده بود.
آشنباخ به محض ورود به
ونیز میفهمد که بیهوده گریخته و راه فراری در پیش ندارد. میخواهد برگردد. ولی
در هتل محل اقامتاش پسری پانزده ساله و زیبا به نام "تادزیو" دل از او
میبرد و بازگشتاش را با تاخیر مواجه میکند. «صورت پریدهرنگش با حجب ملیحی که
داشت، در قاب موهای فرفری عسلی رنگ، با بینی صاف و کشیده، لب و دهان دلانگیز و آن
وقار ملکوتی که در قیافهاش نقش بسته بود، یادآور مجسمههای یونانی اعصار پرشکوه
گذشته بود.»
دیدار این زیبارو مواجههی
دوباره با همان احساسات طرد شده است، که سالها از آن گریخته بود.
انحطاط به شکلی دیگر خود را به او مینمایاند:
هنرمند برجسته و اخلاقی، عاشق پسری شده، او را همچون عاشقان دید میزند، تعقیباش
میکند، به خاطر او موهایش را رنگمیکند و خود را میآراید؛ ولی هیچوقت موفق نمیشود
با او صحبت کند. این داستان تا مرگ نویسنده ادامه
مییابد.
دنیای
نویسنده:
سال1911 جهان هنوز جنگ
اول را تجربه نکرده تا توهم پیشرفت مطلق عقل و مدرنیسم فروبریزد و نگاه غریب"کافکا"
به زندگی و عصیان "دادا" و "سوررئالیسم"جهان هنر را زیر و رو
کند. با این حال بذر شک و بدبینی نسبت به دنیای گذشته و معیارهای اخلاقی آن از مدتها
پیش با «مکتب منحط» (Decadentisme) در اذهان
افشانده شده بود. جریان «انحطاط» در فرانسه پس از شکست 1870تا اندازهای شبیه
جریان «اکسپرسیونیسم» آلمان پس از شکست 1918 است. در 1885در یکی از روزنامهها
دربارهی «منحطها» چنین نوشتند: «حالا نوبت بیقراران و هیستریکها و بیماران
عصبیست.»
"توماس مان" و
شخصیت داستاناش "آشنباخ" از ادبیاتی که متکی بر خرد و اخلاق است خستهاند.
در متن کتاب از قول "افلاطون" آمده: تنها زیبایی است که خدایی است و
در عین حال قابل رویت است... تعالی ما{هنرمندان} به احساس است. پس میبینی که ما
شاعران نه خردمند میتوانیم بود و نه صاحب شأن، که ناگزیر به گمراهی میرویم و
بالطبع ماجراجویان حقیر احساسیم... تربیت مردم و جوانان از راه هنر کاریست
نابخردانه که باید ممنوع شود. مگر ممکن است که کسی که میلی طبیعی و اصلاح ناپذیر
به تباهی دارد، برای تربیت مردم صالح باشد؟
این
بیانیهایست علیه هنر تعلیمی و متکی به خرد که "مان" از آن در
کتابش استفاده کرده تا جهانبینی هنری خود را آشکار کند و همچنین علت مرگ
آشنباخ و هنر کلاسیک او را توضیح دهد. به این ترتیب در بینابین سطور داستان،
نگاه نویسندهی آغاز قرن بیست هم تشریح میشود. آشنباخ دیگر تاب مقاومت در برابر
زیبایی و احساس ممنوع را ندارد. خرد به او اجازهی وادادن نمیدهد. پس این خردمند
باید بمیرد.
سبک:
در این رمان 102 صفحهای
(داستان بدون مقدمه و حواشیاش) ما داستانی بیش از آنچه در بالا آمد نداریم:
آشنباخ به سفر میرود، عاشق میشود و میمیرد. حادثه و یا جریانهای فرعی در
داستان نداریم. این یکی از ویژگیهای نوعی از رمان مدرن است. جای حوادث را در این
رمان، کاوشهای راوی در ذهن آشنباخ گرفته. داستان را راوی دانای کل تعریف میکند
که در خیلی از بخشها این راوی محدود به ذهن آشنباخ است. در نتیجه دست راوی برای
تفسیر ذهنیات و روایت درون آشنباخ باز است. تصور میکنم روش مطلوب نویسنده در
نگارش رمان این بوده:
«بزرگترین سعادت یک
نویسنده در اندیشهای است که در مرز احساس، و احساسی که در مرز اندیشه باشد.»(ص113)
و به دنبالش اضافه میکنم که نویسنده سعی میکند متناش چیزی بینابین داستان و
گفتار اندیشمندانه همچون گفتارهای افلاطون باشد. و با احتیاط میگویم که در این
رمان وجه دوم، کفهی سنگینتری دارد.
استفاده از سمبولها در
سراسر کتاب آشکار است. در حقیقت بدون آشنایی با «میتولوژی یونان»، نمیتوان رمان
را خوب فهمید. لذت رمان به آشنایی نزدیک با آثار یونان قدیم است ــ که البته ما
چندان آشنا نیستیم ــ پسر زیباروی داستان، بارها با عنوانهای Fhäake ,Amour, Eros, Narcissus خوانده میشود و مطمئنا منظور فقط یک تشبیه ساده نبوده. موارد متعدد دیگری در
داستان هست که با اسامی اساطیری نامبرده میشوند.
در بعضی صحنهها بدون
مقدمه گفت و گوهایی نقل میشود که بنا به گفتهی مترجم، گفتههای سقراط است که
توسط شاگردش افلاطون جمعآوری شده.
در پایان کتاب نویسنده رویایی میبیند سراسر
آشفتگی. این رویا توصیفکنندهی دنیای جدید است. دنیای توماس مان و ما. دنیای هنریای
که خرد در آن چندان راهی ندارد. در حقیقت از اینجاست که هنر قرن بیست و ــ به قول
مارکز ــ نوشتن کورکورانه آغاز میشود.
***
کتاب دارای مقدمهای چهل
صفحهای و مفید به قلم مترجم است. چاپ اثر قدیمیست و هر صفحه پر از غلطهای
سجاوندی است. به این اشکالات باید زبان کهنهگرای مترجم را هم افزود. امیدوارم
ترجمهای جدید، چاپی جدید، یا لااقل ویرایشی جدید از اثر منتشر شود.
جمعه
23/ 6/ 1386
۱ نظر:
يك تجاوز نافرجام
بر من كه شاعرم!
ارسال یک نظر